امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

بهونه زیبای زندگی

اولین سقا شدن پسملی

الهی مامان قربونت بره میخواستم برم برات لباس سقایی بخرم اما قسمت شد عمه مریم از مشهد برات سوغاتی اورد دستش درد نکنه، اولش من اصلا خبر نداشتم بردمت بالا که عمه ببینتت خودم اومدم پایین که کارامو کنم چند لحطه بعد دیدم مامانی  و  عمه مریم لباس سقایی و تنت کردند  اومدن پایین وای خیلی ناز شده بودی   .         ...
29 مهر 1394

محرم آمد

  با آب طلا نام حسین قاب کنید                                                                                  با نام حسین یادی از آب کنید خواهید مه سربلند و جاوید شوید          &nbs...
29 مهر 1394

اولین سالگرد ازدواج

    23 مهر سالگرد ازدواج من و بابایی بود، اولین سالگرد ، ما جشن سالگردمون 24 مهر  با یه مهمون کوچولو که جمعمون اضافه شده، یه مهمون عزیز و دوست داشتنی برگزار شد در ضمن توی جشنمون مامانی و باباجی، مامانی و بابایی، دایی حسین و زن دایی سمانه و محمدپارسا، دایی حسن و زن دایی منیر و امیر علی هم بودند   تقدیم به همسرم: همسفر عزیزم، همراه همیشگی من، تو را که دارم شادم از تمام نداشته هایم، به تو که تکیه میکنم کوهی در پشتم احساس میکنم به بلندای غرور، دستت را که میگیرم پروازی میکنم به اوج خوشبختی، همراهم بمان همیشه بمان که عشقت در دل و جانم رخنه کرده است و تاب دوریت را ندارم، همسر عزیزم ام...
25 مهر 1394

نفس مامان و محمد صدرا

پسر عزیزم 23 مهر هم  اولین سالگرد ازدواجمون بود و هم خاله های بابا ( خاله مهناز و خاله محترم ) از مکه اومده بودند و اون شب ولیمه میدادند  همه با هم رفتیم تالار خوش گذشت تو همش پیش بابا بودی بلاخره موقع شام بود که اومدی پیش من از صدرا نوه خاله زری یک روز بزرگتری فاطمه دختر خاله زهرا تو و صدرا رو گذاشت روی مبل ازتون عکس گرفت اینم چند تا عکس از اون شب ...
25 مهر 1394

اولین مسافرت پسر گلم

پسر عزیزم آخرای تابستان با هم رفتیم تیکن خونه عمو نصرالله این اولین مسافرتت بود خیلی بهمون خوش گذشت با مامانی و باباجی و عمه مریم اینا رفتیم بعد عمه فروغ هم اومد منم بار دومی بود که میرفتم تیکن.  عمو نصرالله و زن عمو خیلی مهربونن خیلی دوستشون دارم عمونصرالله اسمت و گذاشته امیر هادی ها         ...
25 مهر 1394

واکسن دو ماهگی قند عسل

سلام نفس مامان..عزیزم امروز واکسن داشتی مامان، واکسن 2 ماهگی.عزیزم خیلی میترسیدم از این که تب کنی پسرم ،خلاصه با هر سختی که بود بردیمت. اول که رفتیم خواب بودی عزیزم ،الهی فدات شم انگار نمی دونستی که چه بلایی قراره سرت بیاد و چقدر درد بکشی. قبل تو آبجی حدیث واکسن کزاز زد. قربونت برم همه جای اتاق را داشتی نگاه میکردی،خانمی که میخواست به تو واکسن بزنه همچین مظلومانه نگاه میکردی که خیلی دلش برات سوخت ولی بلاخره باید کارش را انجام میداد من که اصلا نتونستم نگاه کنم تو بغلم بودی پاهاتو محکم گرفته بودم تا تکون ندی. اول بهت قطره داد اصلا از طعمش خوشت نیومد و بعدش سرنگ اول به پای چپت زد خیلی داد زدی ولی زود آروم شدی و بعد به پای راست که دیگه خیلی گریه...
9 مهر 1394

ختنه گل پسرم

امیرعباسم  3 روز بعد 40 روزت ،بردیمت ختنه کردیم مبارکت باشه پسر گلم دیگه واسه خودت مردی شدی مامانی...اوایل خیلی میترسیدم مامانی ،چون اصلا دلشو نداشتم، من و مامانی بردیمت درمانگاه 13 آبان  وای تا خود درمانگاه دل تو دلم نبود گلم. خلاصه رسیدیم. همون اول منو فرستادن دنبال نخود سیاه رفتم داروخانه داروههاتو گرفتم و اومدم درمانگاه........ولی پسرم وقتی رسیدم و صدای گریه هاتو شنیدم تمام دنیا همون لحظه رو سرم خراب شد....  من و آجی حدیث پشت در گریه می کردیم ، خیلی خدا رو صدا زدم و  تا تو طوریت نشه. الهی قربونت برم مامانی آخه خیلی داد میزدی.خودمو به زور کنترل میکردم که نیام داخل.خلاصه کارت تموم شد و من اومدم داخل و بغلت کردم .مگه آرو...
9 مهر 1394

جشن ده روزه گی پسرگلم

عزیز دلم مامانی تا روز دهم پيشمون موند. خيلي براش مهم بود كه حتما ما رو روز دهم ببره حموم و غسلمون بده این ده روز خیلی زحمت کشید فکر کنم آنقدر خسته شده بود که دلش میخواست هر چه سریع تر از خونمون فرار کنه از بس بابایی تو کارها کمکش کرده بدعادت شده . من كه ديگه تقريبا از آب و گل دراومده بودم و تنهايي حموم كردم  بعد از حموم من، تو  رو حموم كرد و غسلت داد. فدات بشم، بعد حموم اونقدر آروم شده بودی كه راحت چندين ساعت خوابيدی. میخواستیم اون شب جشن بگیریم اما شرایط جور نبود به خاطر همین دلیل جشن و به هفته بعد موکول کردیم یه جشن کوچیک گرفتیم و از طرف من مامانی و بابایی و دایی حسن و دایی حسین و از طرف بابا هم مامانی و باباجی و عمو مهدی و...
9 مهر 1394

شب ششم

عزیز دلم دومین روزت بود که خیلی گریه می کردی اصلا نمیتونستیم ساکتت کنیم با بابا بردیمت پیش دکتر متقی خیلی دکتر خوبیه آبجی حدیث هم وقتی کوچیک بوده پیش اون میرفته، دکتر گفت که این پسر خوشگل ما فقط گرسنه شه  باید بهش کمکی بدی برات شیر خشک نان تجویز کرد آخه شیر من از شب ششم اومد تو تا 5 روز فقط شیر خشک می خوردی اونم با چه مصیبتی عزیزم گولت میزدیم فکر میکردی داری شیر میخوری اما ما با سرنگ از گوشه لبت شیرخشک و میریختیم تو دهنت خلاصه که تا 5 روز به همین منوال شیرخشک خوردی تا شب ششم که شیرم اومد. مامانی (مامان بابا) وقتی فهمید شیرم اومده سریع دست به کار شد، یه رسم خیلی با مزه داره با سورمه دورتا دور چشماتو ابروهاتو سیاه کرد بعد با زغال دور تا ...
5 مهر 1394
1